نشریه قرآنی سراج منیر

نشریه قرآنی سراج منیر گامی است ناچیز در مسیر نورانی و بی انتهای قرآن کریم و اهل بیت علیهم السلام

نشریه قرآنی سراج منیر

نشریه قرآنی سراج منیر گامی است ناچیز در مسیر نورانی و بی انتهای قرآن کریم و اهل بیت علیهم السلام

نشریه قرآنی سراج منیر

باسمه تعالی
سعی حقیر در این وبلاگ این است که در حد توان آشنایی بیشتری نسبت به ارزشمندترین یادگاران پیامبر اعظم (صلی الله علیه و آله و سلم) یعنی قرآن کریم و اهل بیت (علیهم السلام) پیدا کنیم و در مسیر بندگی و تقرب به خدای متعال به دامان آن دو ثقل الاهی تمسک جوییم که راهیابی به حقیقت بندگی جز از طریق آن دو ، میسر نمی گردد.(واحد قرآن و عترت علیهم السلام مدرسه حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف)

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۱۵ آبان ۰۱، ۱۵:۲۲ - شاگرد بنّا
    احسنت
نویسندگان

خوارج در کلام امام خامنه ای

پنجشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۳، ۰۹:۱۵ ق.ظ

خوارج در کلام امام خامنه ای

من در باره‏ى این خوارج‏، خیلى حساسم. در سابق، روى تاریخ و زندگى این‏ها، خیلى هم مطالعه کردم. در زبان معروف، خوارج‏ را به مقدسهاى متحجر تشبیه مى‏کنند؛ اما اشتباه است. مسأله‏ى خوارج‏، اصلًا این‏طورى نیست. مقدسِ متحجرِ گوشه‏گیرى که به کسى کارى ندارد و حرف نو را هم قبول نمى‏کند، این کجا، خوارج‏ کجا؟ خوارج‏ مى‏رفتند سر راه مى‏گرفتند، مى‏کشتند، مى‏دریدند و مى‏زدند؛ این حرفها چیست؟ اگر این‏ها آدم‏هایى بودند که یک‏گوشه نشسته بودند و عبا را بر سر کشیده بودند، امیر المؤمنین که با این‏ها کارى نداشت. عده‏یى از اصحاب عبد الله بن مسعود در جنگ گفتند: «لا لک و لا علیک». حالا خدا عالم است که آیا عبد الله بن مسعود هم خودش جزو این‏ها بود، یا نبود؛ اختلاف است. من در ذهنم این است که خود عبد الله بن مسعود هم متأسفانه جزو همین عده بوده است. اصحاب عبد الله بن مسعود، مقدس‏مآبها بودند. به امیر المؤمنین گفتند: در جنگى که تو بخواهى بروى با کفار و مردم روم و سایر جاها بجنگى، ما با تو مى‏آییم و در خدمتت هستیم؛ اما اگر بخواهى با مسلمانان بجنگى‏ با اهل بصره و اهل شام ما در کنار تو نمى‏جنگیم؛ نه با تو مى‏جنگیم، نه بر تو مى‏جنگیم. حالا امیر المؤمنین این‏ها را چه‏ کار کند؟


آیا امیر المؤمنین این‏ها را کشت؟ ابداً، حتّى بداخلاقى هم نکرد. خودشان گفتند ما را به مرزبانى بفرست. امیر المؤمنین قبول کرد و گفت لب مرز بروید و مرزدارى کنید. عده‏یى را طرف خراسان فرستاد. همین ربیع بن خثیم خواجه ربیع معروف مشهد ظاهراً آن‏طور که نقل مى‏کنند، جزو این‏هاست. با مقدس‏مآبهاى این‏طورى، امیر المؤمنین که بداخلاقى نمى‏کرد؛ رهایشان مى‏کرد بروند. این‏ها مقدس‏مآب آن‏طورى نبودند؛ اما جهل مرکب داشتند؛ یعنى طبق یک بینش بسیار تنگ‏نظرانه و غلط، چیزى را براى خودشان دین اتخاذ کرده بودند و در راه آن دین، مى‏زدند و مى‏کشتند و مبارزه مى‏کردند!


البته رؤسایشان خود را عقب مى‏کشیدند. اشعث بن قیس‏ها و محمّد بن اشعث‏ها همیشه عقب جبهه‏اند؛ اما در جلو، یک عده آدم‏هاى نادان و ظاهربین قرار دارند که مغز این‏ها را از مطالب غلط پُر کرده‏اند و شمشیر هم به دستشان داده‏اند و مى‏گویند جلو بروید؛ این‏ها هم جلو مى‏آیند، مى‏زنند، مى‏کشند و کشته مى‏شوند؛ مثل ابن ملجم. خیال نکنید که ابن ملجم مرد خیلى هوشمندى بود؛ نه، آدم احمقى بود که ذهنش را علیه امیر المؤمنین پُر کرده بودند و کافر شده بود. او را براى قتل امیر المؤمنین به کوفه فرستادند. اتفاقاً یک حادثه‏ى عشقى هم مصادف شد و او را چند برابر مصمم کرد و دست به این کار زد. خوارج این‏گونه بودند و تا بعد هم همین‏طور ماندند.
در برخورد خوارج با خلفاى بعد مثل حجاج بن یوسف جریانى را یادداشت کرده‏ام که برایتان نقل مى‏کنم. مى‏دانید که حجاج آدم خیلى سخت‏دل قسى‏القلب عجیبى بود و اصلًا نظیر ندارد؛ شاید شبیه همین حاکم فعلى عراق صدام باشد؛ اتفاقاً او هم حاکم همین عراق بود! منتها روشهاى این، روشهاى پیشرفته‏ترى است! صدام، وسایل کشتن و شکنجه را دارد؛ اما او فقط یک شمشیر و مثلًا نیزه و تیغ و از این چیزها داشت. البته حجاج فضایلى هم داشت، که حالایى‏ها الحمد للّه آن فضایل را هم ندارند! حجاج، فصیح و جزو بلغاى عرب بود. خطبه‏هایى که حجاج در منبر مى‏خوانده، جزو خطبه‏هاى فصیح و بلیغى است که جاحظ در «البیان و التبیین» نقل مى‏کند. حجاج حافظ قرآن بود؛ اما مردى خبیث و دشمن عدل و دشمن اهل بیت و پیامبر و آل پیامبر بود؛ چیز عجیبى بود. یکى از این خوارج را پیش حجاج آوردند. حجاج شنیده بود که این شخص، حافظ قرآن است. به او گفت: «أجمعت القرآن»؛ قرآن را جمع کرده‏یى؟ منظورش این بود که آیا قرآن را در ذهن خودت جمع کرده‏یى؟ اگر به جوابهاى سربالا و تند این خارجى توجه کنید، طبیعت این‏ها معلوم مى‏شود. پاسخ داد: «أ مفرقا کان فاجمعه»؛ مگر قرآن پراکنده بود که من جمعش کنم؟ البته مقصود او را مى‏فهمید، اما مى‏خواست جواب ندهد. حجاج با همه‏ى وحشى‏گریش، حلم بخرج داد و گفت: «أ فتحفظه»؛ آیا قرآن را حفظ مى‏کنى؟ پاسخ شنید که: «أ خشیت فراره فاحفظه»؛ مگر ترسیدم قرآن فرار کند که حفظش کنم؟ دوباره یک جواب درشت! دید که نه، مثل اینکه بنا ندارد جواب بدهد. حجاج پرسید: «ما تقول فی امیر المؤمنین عبد الملک»؛ در باره‏ى امیر المؤمنین عبد الملک چه مى‏گویى؟ عبد الملک مروان خبیث؛ خلیفه‏ى اموى. آن خارجى گفت: «لعنه اللّه و لعنک معه»؛ خدا او را لعنت کند و تو را هم با او لعنت کند! ببینید، این‏ها این‏طور خشن و صریح و روشن حرف مى‏زدند. حجاج با خونسردى گفت: تو کشته خواهى شد؛ بگو ببینم خدا را چگونه ملاقات خواهى کرد؟ پاسخ شنید که: «ألقى الله بعملى و تلقاه انت بدمى»؛ من خدا را با عملم ملاقات مى‏کنم، تو خدا را با خون من ملاقات مى‏کنى! ببینید، برخورد با این‏گونه آدم‏ها مگر آسان بود؟ اگر آدم‏هاى عوام، گیر چنین آدمى بیفتند، مجذوبش مى‏شوند. اگر آدم‏هاى غیر اهل بصیرت، چنین انسانى را ببینند، محوش مى‏شوند؛ کمااینکه در زمان امیر المؤمنین (ع) شدند.
طبق روایتى که نقل شده، در اوقات جنگ نهروان، امیر المؤمنین داشتند مى‏رفتند؛ از اصحابشان یک نفر هم در کنار ایشان بود. همان نزدیکهاى جنگ نهروان، صداى قرآنى در نیمه‏شب شنیده شد: «أمّن هو قانت اناء اللّیل» (29). با لحن سوزناک و زیبایى، آیه‏ى قرآن مى‏خواند. این کسى که با امیر المؤمنین بود، عرض کرد: یا امیر المؤمنین! اى‏کاش من مویى در بدن این شخصى که قرآن را به این خوبى مى‏خواند، بودم؛ چون او به بهشت خواهد رفت و جایش غیر از بهشت جاى دیگرى نیست. حضرت جمله‏اى قریب به این مضمون فرمودند که به این آسانى قضاوت نکن؛ قدرى صبر کن. این قضیه گذشت، تا اینکه جنگ نهروان به وقوع پیوست. در این جنگ، همین خوارجِ متحجرِ خشمگینِ بدزبانِ غدارِ متعصبِ شمشیربه‏دست و مسلح، در مقابل امیر المؤمنین قرار گرفتند. حضرت گفت: هرکس برود، یا زیر این علم بیاید، با او نمى‏جنگم. عده‏یى آمدند، اما حدود چهار هزار نفرى هم ماندند و حضرت در این جنگ، همه‏ى این‏ها را از دم کشت. از لشکر امیر المؤمنین، کمتر از ده نفر شهید شدند؛ اما از لشکر خوارج، از آن حدود چهار هزار یا شش هزار نفر، کمتر از ده نفر زنده ماندند؛ همه کشته شدند! جنگ، با پیروزى امیر المؤمنین تمام شد. خیلى از کشته‏شده‏ها، مردم کوفه یا اطراف کوفه‏

بودند؛ همینهایى که در جنگ صفین و جنگ جمل، هم‏جبهه و هم‏سنگر بودند؛ منتها ذهنهایشان اشتباه کرده بود. حضرت با تأثر خاصى، همراه با اصحاب خود در میان کشته‏ها راه مى‏رفتند. این‏ها همین‏طور به صورت دمر روى زمین افتاده بودند. حضرت مى‏گفت این‏ها را برگردانید، بعضیها را مى‏گفت بنشانید. مرده بودند، اما حضرت با آن‏ها حرف مى‏زد. در این حرف زدن‏ها، یک دنیا حکمت و اعتبار در کلمات امیر المؤمنین هست. بعد به یک نفر رسیدند، حضرت او را برگرداندند و نگاهى به او کردند و خطاب به آن کسى که در آن شب با ایشان بود، فرمودند: آیا این شخص را مى‏شناسى؟ گفت: نه، یا امیر المؤمنین! فرمود: او همان کسى است که در آن شب آن آیه را آن‏طور سوزناک مى‏خواند و تو آرزو کردى که مویى از بدن او باشى! او آن‏طور سوزناک قرآن مى‏خواند، اما با قرآن مجسم امیر المؤمنین مبارزه مى‏کند! آن‏وقت على بن ابى طالب با این‏ها جنگید و این‏ها را قلع‏وقمع کرد. البته خوارج به طور کامل قلع‏وقمع و ریشه‏کن نشدند، اما همیشه به صورت یک اقلیت محکوم و مطرود باقى ماندند. این‏طور نبود که آن‏ها بتوانند تسلط پیدا کنند؛ هدفشان بالاتر از این حرفها بود.


بیانات ؛ سال‏1370

 «خوارج‏» را درست ترجمه نمى‏کنند. من مى‏بینم که متأسفانه در صحبت و شعر و سخنرانى و فیلم و همه چیز، خوارج‏ را به خشکه مقدّسها تعبیر مى‏کنند. این، غلط است. خشکه مقدّس کدام است؟! در زمان امیر المؤمنین خیلى بودند که براى خودشان کار مى‏کردند. اگر مى‏خواهید خوارج‏ را بشناسید، نمونه‏اش را من در زمان خودمان به شما معرفى مى‏کنم. گروه منافقین که یادتان هست؟ آیه‏ى قرآن مى‏خواندند، خطبه‏ى نهج البلاغه مى‏خواندند، ادّعاى دین‏دارى مى‏کردند، خودشان را از همه مسلمان‏تر و انقلابى‏تر مى‏دانستند؛ آن وقت بمب‏گذارى مى‏کردند و ناگهان یک خانواده، بزرگ و کوچک و بچه و صغیر و همه‏کس را به هنگام افطارِ ماه رمضان مى‏کشتند! چرا؟ چون اعضاى آن خانواده طرف‏دار امام و انقلاب بودند. ناگهان بمب‏گذارى مى‏کردند و یک جمعیتى بى‏گناه را مثلًا در فلان میدان شهر نابود مى‏کردند. شهید محراب هشتادساله، پیرمرد نورانىِ مؤمنِ مجاهدِ فی سبیل الله را به وسیله‏ى بمب‏گذارى مى‏کشتند. این‏ها چهار، پنج شهید محراب از علماى مؤمنِ عالمِ فاضلِ برجسته را کشتند. نوع کارها، این طور کارهایى است. خوارج‏، این‏ها بودند. عبد الله بن خبّاب را مى‏کشند؛ شکم عیالش را که حامله بود، مى‏شکافند، جنین او را هم که یک جنین مثلًا چندماهه بود، نابود و مغزش را نیز متلاشى مى‏کنند! چرا؟ چون طرف‏دار على‏بن‏ابى‏طالبند و باید نابود و کشته شوند! خوارج‏ اینهایند.
خوارج را درست بشناسید: کسانى با تمسّکِ ظاهر به دین، با تمسّک به آیات قرآن، حفظ کردن قرآن، حفظ کردن نهج البلاغه (البته آن روز فقط قرآن بود؛ ولى در دوره‏هاى بعد، هرچه که مصلحت باشد و ظاهر دینىِ آن‏ها را حفظ کند) به برخى از امور دینى ظاهراً اعتقاد داشتند؛ اما با آن لُبّ و اساس دین مخالفت مى‏کردند و بر روى این حرف تعصّب داشتند. دم از خدا مى‏زدند؛ اما نوکرىِ حلقه به گوش شیطان را داشتند. دیدید که منافقین یک روز آن طور ادّعاهایى داشتند؛ بعد هم وقتى لازم شد، براى مبارزه با انقلاب و امام و نظام جمهورى اسلامى، با امریکا و صهیونیستها و صدّام و با هرکس دیگر حاضر بودند کار کنند و نوکریشان را انجام دهند! خوارج، این طور موجوداتى بودند. آن وقت امیر المؤمنین در مقابل آن‏ها با قاطعیت ایستاد. این، همان على است. «اشدّاء على الکفّار و رحماء بینهم»
بیانات ؛ سال‏1375

  • ابراهیم سامانی

سخنان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی