خوارج در کلام امام خامنه ای
خوارج در کلام امام خامنه ای
من در بارهى این خوارج، خیلى حساسم. در سابق، روى تاریخ و زندگى اینها، خیلى هم مطالعه کردم. در زبان معروف، خوارج را به مقدسهاى متحجر تشبیه مىکنند؛ اما اشتباه است. مسألهى خوارج، اصلًا اینطورى نیست. مقدسِ متحجرِ گوشهگیرى که به کسى کارى ندارد و حرف نو را هم قبول نمىکند، این کجا، خوارج کجا؟ خوارج مىرفتند سر راه مىگرفتند، مىکشتند، مىدریدند و مىزدند؛ این حرفها چیست؟ اگر اینها آدمهایى بودند که یکگوشه نشسته بودند و عبا را بر سر کشیده بودند، امیر المؤمنین که با اینها کارى نداشت. عدهیى از اصحاب عبد الله بن مسعود در جنگ گفتند: «لا لک و لا علیک». حالا خدا عالم است که آیا عبد الله بن مسعود هم خودش جزو اینها بود، یا نبود؛ اختلاف است. من در ذهنم این است که خود عبد الله بن مسعود هم متأسفانه جزو همین عده بوده است. اصحاب عبد الله بن مسعود، مقدسمآبها بودند. به امیر المؤمنین گفتند: در جنگى که تو بخواهى بروى با کفار و مردم روم و سایر جاها بجنگى، ما با تو مىآییم و در خدمتت هستیم؛ اما اگر بخواهى با مسلمانان بجنگى با اهل بصره و اهل شام ما در کنار تو نمىجنگیم؛ نه با تو مىجنگیم، نه بر تو مىجنگیم. حالا امیر المؤمنین اینها را چه کار کند؟
آیا امیر المؤمنین اینها را کشت؟ ابداً، حتّى بداخلاقى هم نکرد. خودشان گفتند ما را به مرزبانى بفرست. امیر المؤمنین قبول کرد و گفت لب مرز بروید و مرزدارى کنید. عدهیى را طرف خراسان فرستاد. همین ربیع بن خثیم خواجه ربیع معروف مشهد ظاهراً آنطور که نقل مىکنند، جزو اینهاست. با مقدسمآبهاى اینطورى، امیر المؤمنین که بداخلاقى نمىکرد؛ رهایشان مىکرد بروند. اینها مقدسمآب آنطورى نبودند؛ اما جهل مرکب داشتند؛ یعنى طبق یک بینش بسیار تنگنظرانه و غلط، چیزى را براى خودشان دین اتخاذ کرده بودند و در راه آن دین، مىزدند و مىکشتند و مبارزه مىکردند!
البته رؤسایشان خود را عقب مىکشیدند. اشعث بن قیسها و محمّد بن اشعثها همیشه عقب جبههاند؛ اما در جلو، یک عده آدمهاى نادان و ظاهربین قرار دارند که مغز اینها را از مطالب غلط پُر کردهاند و شمشیر هم به دستشان دادهاند و مىگویند جلو بروید؛ اینها هم جلو مىآیند، مىزنند، مىکشند و کشته مىشوند؛ مثل ابن ملجم. خیال نکنید که ابن ملجم مرد خیلى هوشمندى بود؛ نه، آدم احمقى بود که ذهنش را علیه امیر المؤمنین پُر کرده بودند و کافر شده بود. او را براى قتل امیر المؤمنین به کوفه فرستادند. اتفاقاً یک حادثهى عشقى هم مصادف شد و او را چند برابر مصمم کرد و دست به این کار زد. خوارج اینگونه بودند و تا بعد هم همینطور ماندند.
در برخورد خوارج با خلفاى بعد مثل حجاج بن یوسف جریانى را یادداشت کردهام که برایتان نقل مىکنم. مىدانید که حجاج آدم خیلى سختدل قسىالقلب عجیبى بود و اصلًا نظیر ندارد؛ شاید شبیه همین حاکم فعلى عراق صدام باشد؛ اتفاقاً او هم حاکم همین عراق بود! منتها روشهاى این، روشهاى پیشرفتهترى است! صدام، وسایل کشتن و شکنجه را دارد؛ اما او فقط یک شمشیر و مثلًا نیزه و تیغ و از این چیزها داشت. البته حجاج فضایلى هم داشت، که حالایىها الحمد للّه آن فضایل را هم ندارند! حجاج، فصیح و جزو بلغاى عرب بود. خطبههایى که حجاج در منبر مىخوانده، جزو خطبههاى فصیح و بلیغى است که جاحظ در «البیان و التبیین» نقل مىکند. حجاج حافظ قرآن بود؛ اما مردى خبیث و دشمن عدل و دشمن اهل بیت و پیامبر و آل پیامبر بود؛ چیز عجیبى بود. یکى از این خوارج را پیش حجاج آوردند. حجاج شنیده بود که این شخص، حافظ قرآن است. به او گفت: «أجمعت القرآن»؛ قرآن را جمع کردهیى؟ منظورش این بود که آیا قرآن را در ذهن خودت جمع کردهیى؟ اگر به جوابهاى سربالا و تند این خارجى توجه کنید، طبیعت اینها معلوم مىشود. پاسخ داد: «أ مفرقا کان فاجمعه»؛ مگر قرآن پراکنده بود که من جمعش کنم؟ البته مقصود او را مىفهمید، اما مىخواست جواب ندهد. حجاج با همهى وحشىگریش، حلم بخرج داد و گفت: «أ فتحفظه»؛ آیا قرآن را حفظ مىکنى؟ پاسخ شنید که: «أ خشیت فراره فاحفظه»؛ مگر ترسیدم قرآن فرار کند که حفظش کنم؟ دوباره یک جواب درشت! دید که نه، مثل اینکه بنا ندارد جواب بدهد. حجاج پرسید: «ما تقول فی امیر المؤمنین عبد الملک»؛ در بارهى امیر المؤمنین عبد الملک چه مىگویى؟ عبد الملک مروان خبیث؛ خلیفهى اموى. آن خارجى گفت: «لعنه اللّه و لعنک معه»؛ خدا او را لعنت کند و تو را هم با او لعنت کند! ببینید، اینها اینطور خشن و صریح و روشن حرف مىزدند. حجاج با خونسردى گفت: تو کشته خواهى شد؛ بگو ببینم خدا را چگونه ملاقات خواهى کرد؟ پاسخ شنید که: «ألقى الله بعملى و تلقاه انت بدمى»؛ من خدا را با عملم ملاقات مىکنم، تو خدا را با خون من ملاقات مىکنى! ببینید، برخورد با اینگونه آدمها مگر آسان بود؟ اگر آدمهاى عوام، گیر چنین آدمى بیفتند، مجذوبش مىشوند. اگر آدمهاى غیر اهل بصیرت، چنین انسانى را ببینند، محوش مىشوند؛ کمااینکه در زمان امیر المؤمنین (ع) شدند.
طبق روایتى که نقل شده، در اوقات جنگ نهروان، امیر المؤمنین داشتند مىرفتند؛ از اصحابشان یک نفر هم در کنار ایشان بود. همان نزدیکهاى جنگ نهروان، صداى قرآنى در نیمهشب شنیده شد: «أمّن هو قانت اناء اللّیل» (29). با لحن سوزناک و زیبایى، آیهى قرآن مىخواند. این کسى که با امیر المؤمنین بود، عرض کرد: یا امیر المؤمنین! اىکاش من مویى در بدن این شخصى که قرآن را به این خوبى مىخواند، بودم؛ چون او به بهشت خواهد رفت و جایش غیر از بهشت جاى دیگرى نیست. حضرت جملهاى قریب به این مضمون فرمودند که به این آسانى قضاوت نکن؛ قدرى صبر کن. این قضیه گذشت، تا اینکه جنگ نهروان به وقوع پیوست. در این جنگ، همین خوارجِ متحجرِ خشمگینِ بدزبانِ غدارِ متعصبِ شمشیربهدست و مسلح، در مقابل امیر المؤمنین قرار گرفتند. حضرت گفت: هرکس برود، یا زیر این علم بیاید، با او نمىجنگم. عدهیى آمدند، اما حدود چهار هزار نفرى هم ماندند و حضرت در این جنگ، همهى اینها را از دم کشت. از لشکر امیر المؤمنین، کمتر از ده نفر شهید شدند؛ اما از لشکر خوارج، از آن حدود چهار هزار یا شش هزار نفر، کمتر از ده نفر زنده ماندند؛ همه کشته شدند! جنگ، با پیروزى امیر المؤمنین تمام شد. خیلى از کشتهشدهها، مردم کوفه یا اطراف کوفه
بودند؛ همینهایى که در جنگ صفین و جنگ جمل، همجبهه و همسنگر بودند؛ منتها ذهنهایشان اشتباه کرده بود. حضرت با تأثر خاصى، همراه با اصحاب خود در میان کشتهها راه مىرفتند. اینها همینطور به صورت دمر روى زمین افتاده بودند. حضرت مىگفت اینها را برگردانید، بعضیها را مىگفت بنشانید. مرده بودند، اما حضرت با آنها حرف مىزد. در این حرف زدنها، یک دنیا حکمت و اعتبار در کلمات امیر المؤمنین هست. بعد به یک نفر رسیدند، حضرت او را برگرداندند و نگاهى به او کردند و خطاب به آن کسى که در آن شب با ایشان بود، فرمودند: آیا این شخص را مىشناسى؟ گفت: نه، یا امیر المؤمنین! فرمود: او همان کسى است که در آن شب آن آیه را آنطور سوزناک مىخواند و تو آرزو کردى که مویى از بدن او باشى! او آنطور سوزناک قرآن مىخواند، اما با قرآن مجسم امیر المؤمنین مبارزه مىکند! آنوقت على بن ابى طالب با اینها جنگید و اینها را قلعوقمع کرد. البته خوارج به طور کامل قلعوقمع و ریشهکن نشدند، اما همیشه به صورت یک اقلیت محکوم و مطرود باقى ماندند. اینطور نبود که آنها بتوانند تسلط پیدا کنند؛ هدفشان بالاتر از این حرفها بود.
بیانات ؛ سال1370
«خوارج» را درست ترجمه نمىکنند. من مىبینم که متأسفانه در صحبت و شعر و سخنرانى و فیلم و همه چیز، خوارج را به خشکه مقدّسها تعبیر مىکنند. این، غلط است. خشکه مقدّس کدام است؟! در زمان امیر المؤمنین خیلى بودند که براى خودشان کار مىکردند. اگر مىخواهید خوارج را بشناسید، نمونهاش را من در زمان خودمان به شما معرفى مىکنم. گروه منافقین که یادتان هست؟ آیهى قرآن مىخواندند، خطبهى نهج البلاغه مىخواندند، ادّعاى دیندارى مىکردند، خودشان را از همه مسلمانتر و انقلابىتر مىدانستند؛ آن وقت بمبگذارى مىکردند و ناگهان یک خانواده، بزرگ و کوچک و بچه و صغیر و همهکس را به هنگام افطارِ ماه رمضان مىکشتند! چرا؟ چون اعضاى آن خانواده طرفدار امام و انقلاب بودند. ناگهان بمبگذارى مىکردند و یک جمعیتى بىگناه را مثلًا در فلان میدان شهر نابود مىکردند. شهید محراب هشتادساله، پیرمرد نورانىِ مؤمنِ مجاهدِ فی سبیل الله را به وسیلهى بمبگذارى مىکشتند. اینها چهار، پنج شهید محراب از علماى مؤمنِ عالمِ فاضلِ برجسته را کشتند. نوع کارها، این طور کارهایى است. خوارج، اینها بودند. عبد الله بن خبّاب را مىکشند؛ شکم عیالش را که حامله بود، مىشکافند، جنین او را هم که یک جنین مثلًا چندماهه بود، نابود و مغزش را نیز متلاشى مىکنند! چرا؟ چون طرفدار علىبنابىطالبند و باید نابود و کشته شوند! خوارج اینهایند.
خوارج را درست بشناسید: کسانى با تمسّکِ ظاهر به دین، با تمسّک به آیات قرآن، حفظ کردن قرآن، حفظ کردن نهج البلاغه (البته آن روز فقط قرآن بود؛ ولى در دورههاى بعد، هرچه که مصلحت باشد و ظاهر دینىِ آنها را حفظ کند) به برخى از امور دینى ظاهراً اعتقاد داشتند؛ اما با آن لُبّ و اساس دین مخالفت مىکردند و بر روى این حرف تعصّب داشتند. دم از خدا مىزدند؛ اما نوکرىِ حلقه به گوش شیطان را داشتند. دیدید که منافقین یک روز آن طور ادّعاهایى داشتند؛ بعد هم وقتى لازم شد، براى مبارزه با انقلاب و امام و نظام جمهورى اسلامى، با امریکا و صهیونیستها و صدّام و با هرکس دیگر حاضر بودند کار کنند و نوکریشان را انجام دهند! خوارج، این طور موجوداتى بودند. آن وقت امیر المؤمنین در مقابل آنها با قاطعیت ایستاد. این، همان على است. «اشدّاء على الکفّار و رحماء بینهم»
بیانات ؛ سال1375